عید سعید غدیر مبارک باد

عید سعید غدیر


بر عشقان ولایت و امامت مبارک

قربان، عید ابراهیم یا عید اسماعیل

قربان، عید ابراهیم یا عید اسماعیل

ظهر، زیر آفتاب داغ، پدر و پسری راه صحرا در پیش گرفته اند و به شتاب از آبادی دور می شوند! تا در قلب تفتیده زمین، خودشان را از تیررس نگاه مردمان بپوشانند. پسر جلو می رود و پدر هرچه می کند، نمی تواند گامهایش را با رفتار چالاک جوان، هماهنگ کند. به او که نگاه می کند، در حرکاتش جوانی خود را می بیند. ذهن ابراهیم، زمان و مکان را پس می زند. ابراهیم حال غریبی دارد.
در بتخانه بابل، قانون حمورابی را بر سنگی حک کرده اند. بند به بند آن را نوشته اند و بر دیوار کوبیده اند. قانونی که واجب الاطاعه است. در آنجا هر قوم و قبیله ای بتی را که سمبل و نشانه موجودیتشان است، ساخته اند. برپایه ای قرار داده اند و در کنجی نشانده اند. بتهایی عظیم با قدرتی قهار که حضور سرد و سنگی شان بر بتخانه و بر دوش زندگانی مردم شهر، سنگینی می کند. این مجموعه بت ها و بت پرستان همه موجودیت قانونی شهر بابل اند، اما ابراهیم کاری به این سنگواره ها ندارد. او نمی تواند به این تندیس های خاموش دل بدهد. در دل او آتش عشقی ناشناس اما بلند شعله می کشد، او را از زمین می کند و متوجه آسمان می کند. عشقی که نمی تواند آن را در کنج بتخانه ها نگهدارد و با قوانین سخت سنگ نوشته ها، تضمین اش کند. عشقی که گرمایش از حجم سینه ابراهیم فراتر می رود و عنقریب به دیگران نیز سرایت می کند. ابراهیم به نیروی آن عشق، قصد می کند موانع را از سر راه بردارد.
در کنار هیمه هایی که روی هم انباشته اند، ایستاده است و مشعل دارانی را تماشا می کند که مترصد دستور «نمرود» هستند تا آتش به دل هیمه ها بیندازند. او می داند اینک وآنی، در میان این کوه عظیم قابل احتراق که احاطه اش کرده، گرفتار می آید. اما نمی تواند به هیچ قیمتی از آنچه به خاطرش به این میدان آمده، دست بردارد. اطرافیانش دودسته اند. دسته عظیم طرفداران حکومت، و دسته قلیل تبار و خانواده اش. آنها او را به ناسزا بسته اند و انکار می کنند. اینها ابراهیم را به نیم نگاهی سرشار از عشق و بیم، همراهی می کنند و در مخیله هیچکدام از این دو دسته نمی گنجد که آتش هولناک بر ابراهیم، گلستان شود!
به ابراهیم فرمان رسیده است دست زن و فرزند را بگیرد. آنها را به زمینی خشک در دامنه کوهی صعب بیاورد. به دور از آب و آبادی، در آنجا که نه گیاهی است و نه جانوری، رها کند و برگردد. هیچکس در جای او قدرت تحمل چنین کاری ندارد. ابراهیم تازه هاجر را به همسری درآورده است. اسماعیل ثمره این پیوند است، شیرخواره ای که هنوز نیاز به مراقبت های فراوان دارد. او می داند که این زن بی دفاع در برابر گرسنگی و تشنگی، تاب مقاومت ندارد، یک مرتبه همه امیدش را به آسمان می بندد، دامن لباسش را از دست هاجر بیرون می کشد و بی نگاهی به آنچه پشت سر می گذارد، از آنها دور می شود.
ابراهیم چه می کند؟! او به دنبال چه کسی می دود؟! ابراهیم یکباره به خود می آید. اینکه اسماعیل است. امید زندگانی اش. بهانه ماندنش. جایزه ای بزرگ بر تحمل رنجهای طولانی اش. یادگار هاجر مظلوم. از همه مهم تر، فرزندش!
می بیند که رابطه اش با اسماعیل وجوه متمایز و ممتاز زیادی دارد. آندو روزهای زیادی در کنار یکدیگر بوده اند. ابراهیم پدر و پیر و مراد ومر شد اسماعیل است. او توحید را آرام آرام بر اسماعیل عرضه کرده است و اسماعیل زیرنگاه عاشق ابراهیم قد کشیده، بالیده و به ثمر نشسته است. حق نیست این نهال در آستانه شکوفایی بشکند! چرا یک مرتبه این فرمان می رسد؟ چرا باید اسماعیل را قربان کند. او هرگز در کوره راههای صعب و پرخطر، و مغاکهای هولناک زندگی، خم به ابرو نیاورده است. از جوانی همه دارو ندار خود را دستخوش عشقی بزرگ ساخته و دم نزده است. حالا این چه کاری است؟ قربانی یعنی چه؟ چرا من؟ چرا اسماعیل؟
ابراهیم هیچکدام از این سؤالها را از خود نمی پرسد. او به لجبازی یا عناد یا رنج یا ممانعت پای برسر این صحرای تفته نمی کوبد. او همه چیز را با اسماعیل در میان گذاشته و اگر حالا می دود تا به اسماعیل برسد، برای این است که اسماعیل در قبول امرالهی، از او پیشی گرفته است. همین و همین.